دفتردل
نوشته شده در تاريخ جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط من |

ادم که تنها میشه خودش میشه سنگ صبورخودش.خودش میشه همدم خودش

تنها که باشه خودش خودشو اروم میکنه.و مگه غصه نخور

الان دیگه حوصله حرف زدن باخودمم ندارم.حوصله درددل باخودم.حوصله اروم کردن خودم

میخام بشینم یه جا ب هیچی فکرکنم.به سکوتتتتتتتت

به دیوانگی/

نوشته شده در تاريخ شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, توسط من |

عصريك جمعه دلگير،دلم گفت بگويم بنويسم

كه چراعشق به انسان نرسيده است؟

چرا آب به گلدان نرسيده است؟

چرالحظه باران نرسيده است؟

...وهركسي كه در اين خشكي دوران به لبش جان نرسيده است،

به ايمان نرسيده است.

وغم عشق به پايان نرسيده است.

بگو حافظ دل خسته زشيرازبيايدبنويسدكه هنوزم كه هنوزاست،

چرايوسف گمگشته به كنعان نرسيده است؟

چراكلبه احزان به گلستان نرسيده است؟

دل عشق ترك خورد،گل زخم نمك خورد،زمين مرد،

خداوند گواه است،دلم چشم به راه است؛ ودرحسرت يك پلك نگاه است.

ولي حيف نصيبم فقط آه است و همين آه خدايا برسد كاش به جايي؛

برسد كاش صدايم به صدايي...

عصراين جمعه دلگير وجود توكناردل هربيدل آشفته شود حس، توكجايي گل نرگس؟

به خداآه نفس هاي غريب توكه آغشته به حزني است زجنس غم وماتم،

زده آتش به دل عالم وآدم

مگراين روز وشب رنگ شفق يافته درسوگ كدامين غم عظمي

به تنت رخت عزاكرده اي اي عشق مجسم كه به جاي نم شبنم

بچكدخون جگردم به دم از عمق نگاهت

نكندبازشده ماه محرم كه چنين ميزند آتش به دل فاطمه آهت

به فداي نخ آن شال سياهت

به فداي رخت اي ماه بيا،صاحب اين بيرق واين پرچم واين مجلس واين روضه واين بزم تويي؛

آجرك الله،عزيزدو جهان يوسف درچاه،دلم سوخته ازآه نفس هاي غريبت

دل من بال كبوترشده،خاكسترپرپرشده،

همراه نسيم سحري روي به فطرس معراج نفس گشته هوايي وسپس رفته به اقليم رهايي

به همان صحن وسرايي كه شما زائرآني

وخلاصه شود آياكه مرا نيزبه همراه خودت زير ركابت ببري

تابشوم كرب وبلايي؛ به خدا درهوس ديدن شش گوشه دلم تاب ندارد،

نگهم خواب ندارد شب من روزن مهتاب ندارد،

همه گويندبه انگشت اشاره:مگراين عاشق بيچاره ي دلداده ي دل سوخته ارباب ندارد؟

توكجايي؟توكجايي شده ام بازهوايي...

گريه كن گريه وخون گريه كن آري كه هرآن مرثيه را خلق شنيده ست

شماديده اي آن راواگرطاقتتان هست كنون من نفسي روضه مقتل بنويسم؛

وخودت نيز مددكن كه قلم دركف من همچوعصا دركف موسي بشود

چون تپش موج مصيبات بلنداست.

به گستردگي ساحل نيل بلند است.

...واين بحرطويل است وببخشيداگراين مخمل خون برتن تبدارحروف است

كه اين روضه ي مكشوف لهوف است.

عطش برلب عطشان لغات است وصداي تپش سطربه سطرش همگي موج مزن آب فرات است.

وارباب همه سينه زنان كشتي آرام نجات است؛

ولي حيف كه ارباب((قتيل العبرات)) است؛

ولي حيف كه ارباب ((اسيرالكربات))است؛

...ولي هنوزم كه هنوزاست حسين بن علي تشنه ياراست

وزني محو تماشاست زبالاي بلندي،

الف قامت اودال همه هستي اودركف گودال و سپس آه كه؛((الشمر...))

خداياچه بگويم كه(( شكستند سبو را وبريدند))...

دلت تاب ندارد به خدا باخبرم ميگذرم ازتپش روضه كه خود غرق عزايي،

تو خودت كرب و بلايي؛

قسمت ميدهم آقا به همين روضه كه درمجلس ما نيز بيايي،

تو كجايي.... توكجايي....

 

شعر از سید همیدرضا برقعیه

نوشته شده در تاريخ جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, توسط من |

حالا مثل وقتیه که  اضطراب تودل ادم موج میزنه از ادم نبودن خودش

خدایا  میخاهم به روشنایی روزهای زیبایت ایمان بیاورم/میخاهم به شبهاو باران ویاس ایمان بیاورم/اماچگونه؟

/

کاش  میشد کمی برای نابترین عشقها ارزشی قائل شوم/کاش ازاین نابسامانی روح میگریختم

چقدردرخاکستر زمان غرق شدم؟ من دلم برای روزهای روشنت تنگ شده/چقدر سنگدل شده ایم که قلبمان را درقفسی رنگی وطلایی اسیر کرده ایم/این بیرحمی است/

مثل قاب کردن عکس نام خدابردیوارسنگی دل

 

خدای من  هنوز تنهایم  هنوز حضورت مبهم است/هنوز هم درپیچ وتاب ندانسته ها پرسه میزنم/هنوز راه حلی پیدانکرده ام؟گاه سوائلم راگم میکنم /وگاه سائل/خدایا  نگذار در این راه بی پایان  رنگ پریده تر باشم ازوحشت بی تو بودن  ازوحشت نشناختن/

خدایا :

چیستم من؟؟اتشی افروخته؟               لاله ای ازداغ حسرت سوخته

سازتو درپرده گوید رازها                 سرکند درجان دل اوازها

بانگی از اوازبلبل گرم تر                وزنوای جویباران نرم تر

باور کردم بدون تو این سرزمین قفسی بیش نیست